اين داستانِ سَريرا نيست

سپینود ناجیان
3pnood@gmail.com


“فقط برام ورق بيارين تا فال بگيرم.”
رويم را برمي‌گردانم و محكم دست پرستار را مي‌گيرم. خودم مي‌فهمم كه دارم التماسش مي‌كنم. از اين‌كارم هم اصلا ناراحت نيستم. باسنم كمي مي‌سوزد. شايد اين‌طور پيش برود زخم بستر بگيرم. شايد هم شورتم داخل باسنم فرو رفته. اما اگر بخواهم هر روز فال بگيرم بايد يك نازبالش كوچك زيرم بگذارند. زخم بستر آدم را يادِ پيري و مرگ مي‌اندازد. يادِ تمام شدن.

توي اين اتاق، با همه‌ي قاب‌هاي رنگارنگ و گواهي‌نامه‌هاي عجيب و غريبِ پزشكي روي ديوار و ميز قهوه‌اي، مبل‌هاي چرمي سياه‌سوخته كه وقتي مي‌نشيني روي‌شان، صدايي شبيه ول كردن باد از بدن مي‌دهند و خنده‌ات مي‌گيرد، فقط يك چيز مي‌خواستم؛ بروم جاي گلدانِ پيتوس را عوض كنم با آن درختچه مصنوعي خاك گرفته، تا كمي نور بخورد.

“اسمتون ؟”
مي‌گويم سَريرا… سَ ري را…
اگر بگويد چه اسم قشنگي يا بپرسد معني‌اش چيست، تف مي‌كنم توي صورتش. بگذار فكر كند من زنجيري هستم. آن‌وقت يك جليقه تن‌ام مي‌كند و به يك اتاق انفرادي مي‌بَرَدم. من هم به ريش‌اش مي‌خندم. هيچ‌كاري هم كه نتوانم بكنم، مي‌توانم ثابت كنم اين‌همه سال درس خواندن و دكتر شدن‌اش، همه پشم است. سرشاخه‌هاي پيتوس خشك شده. بايد كَندشان. برگها وقتي زرد شدن و خشك شدنِ اطرافشان را مي بينند غمگين و پژمرده مي‌شوند. تمام مي‌شوند.

“گفتند ورقِ بازي خواستيد؟”
“بله بله اگه مي‌شه. به‌خدا كاري نمي‌كنم. فقط فال مي‌گيرم. قول مي‌دم قايم‌اش مي‌كنم. اگه بازرس اومد نفهمه. اون‌وقت براي شما هم بد نمي‌شه.”
“باشه. مشكلي نيست.”
چه مهربان است. شايد بهتر است خودم را به ديوانگي بزنم تا او فكر نكند اشتباه كرده. و از اين‌كه درست تشخيص داده كه من زنجيري‌ام، خوشحال شود.
كنار پنجره مي‌روم. چه ساختمان‌هاي قشنگي توانسته‌اند جلوي كوه‌هاي قشنگ را بگيرند و اين پنجره‌ي دودي چقدر خوب نور آفتاب نيم‌روز را غربال مي‌كند و پيتوس پژمرده مي‌شود. وقتي به او مي‌گويم اين‌ها را، همان‌طوري كه فكر مي‌كردم، بلند مي‌شود تا بيايد كنار من بايستد. مثل من به دوردست‌ها نگاه كند. آهي بكشد و سر حرف را باز كند و زيركانه بخواهد روانكاوي‌ام كند تا بداند من براي چه خودم را از بلندي مي‌خواستم پرت كنم. حوصله‌ي اين بازي‌ها را ندارم. خسته‌ام و مغلوب اتفاقي كه وقتي بايد بيفتد، مي‌افتد.

“باد شديدي مي‌اومد. اون بالا همش حواسم به اين بود كه، دامنم نره بالا تا شورتم معلوم نشه. عين فيلماي كمدي شد. افتادم توي ماشين زباله. خنده‌ام گرفته بود. فكر مي‌كردم الانِ كه خنده‌ام تبديل بشه به گريه. ولي نشد. لابد برا همين فكر كردن ديوونه‌ام! آدامس دارين؟.. خب اگه ندارين منم مثل بقيه سيگار مي‌خوام.. نه تاحالا نكشيدم.. خب بعد از اين مي‌كشم.”

خيلي مشتاق است بداند چرا اين كار را كرده‌ام. داستان من هم مثل داستان بقيه است. وقتي بگويم ديگر تمام مي‌شود. از تمام شدن خسته شده‌ام. مي‌دانم اگر الان برايش بگويم فرو مي‌رود در عمق مبلش دست‌هايش را حايل مي‌كند زير چانه‌اش. اصلا نيم نگاهي هم به پيتوس بيچاره و بلايي كه سرش آورده، نمي‌كند. گاهي خسته مي‌شود و دستي به سر و چشم‌اش مي‌كشد. چندبار جاي لمبرهايش را عوض مي‌كند و رويشان لمه مي‌دهد. چشم‌هايش را ريز مي‌كند و مي‌خواهد چيزهاي ديگري را از عمق چشمانم بفهمد. و من از همه‌ي اين‌ها خسته‌ام. ديگر مي‌خواهم آنچه را كه انتظار دارم، نبينم. مثل وقتي كه مي‌خواهي از پل عابر خودت را پرت كني و يك آن، ماشين زباله جمع‌كن شهرداري عقب عقب مي‌‌آيد و استخوان‌هايت به‌جاي اين‌كه زير چرخ‌هايش له شوند، در بالشي نرم از زباله فرو مي‌روند. يك نوار بهداشتي مستعمل به تو چشمك مي زند و يادت مي‌اندازد كه مدت‌هاست ديگر آن را مثل عكس برگردان به شورت‌ات نچسباندي، مدت‌هاست كه ديگر تمام شدي و دردت يادت مي‌افتد و از تقارن اتفاقات و غير منتظره بودن آن‌ها خنده‌ات مي‌گيرد.

“اگر دوست داشته باشيد از گذشته‌ برام بگيد، خوشحال مي‌شم بشنوم.”


“حوصله‌ي تعريف كردن ندارم. وانگهي مگه شما دفترچه‌هاي خاطرات منو زير و رو نكردين. فكر كنم تنها كاري كه مي‌تونين الان برام بكنين، اينه كه دو دست ورق KEM بهم بدين تا اگه يه دستش رنگ و روش رفت، دست ديگه‌اشو استفاده كنم.”
“حداقل بگيد از اين همه بازي و فال گرفتن چه لذتي مي‌بريد؟ چه حسي بهتون دست مي‌ده؟”

ساكت مي‌شوم. هر كسي بي‌بي پيك را نمي‌فهمد. هركسي نمي‌داند او چه كشيده. فايده ندارد اگر بگويم وقتي بي‌بي پيك بين شاه و سرباز گير مي‌كند قيافه‌اش چقدر غمگين است. گيرم بفهمد، ولي فكر مي‌كند بي‌بي پيك ديگر تمام شده. و بي‌بي پيك از تمام شدن خسته ‌است. پس نگاهش مي‌كنم. زل زل. مي‌دانم اگر الان دهانش را باز كند، مي‌پرسد كه آخر چرا به او اعتماد ندارم.

“ آقاي دكتر يا هرچي هستين. مي‌دونيد شما قابل پيش بيني‌ترين آدمي هستيد كه ديدم؟ و اين زياد خوب نيست”
و شانه‌هايم را بالا نمي‌اندازم و راهم را نمي‌كشم كه بروم. يك خودكار از روي ميزش بر‌مي‌دارم. دقت مي‌كنم كه مشكي باشد. عكس بي‌بي پيك را، با لبخند غمگين‌اش، سعي مي‌كنم كه بِكِشم. مي‌پرسد كه كيست؟ و اين‌جا من بايد جواب‌اش را بدهم. دست‌ِكم به ضرورت داستان. پس يك چيزي مي‌پرانم. “فاحشه است”. مي‌گويد اسمش چيست؟ مي‌گويم بي‌بي مي‌گويد مي‌شناسي‌اش؟ سكوت مي‌كنم. مي‌گويد ديگر چيست؟ مي‌گويم هميشه عاشق است يا شايد وانمود مي‌كند. بله وانمود مي‌كند. تمام زندگي‌اش را بازي كرده. مي‌گويد براي چه؟ مي‌گويم چون مي‌دانسته آنچه مي‌خواهد پيدا نمي‌كند. براي همين يا بايد مي‌مرد يا بايد بازي مي‌كرد. اول بازي كرد و بعد خواست كه بميرد. همان‌وقت كه زير سرباز خوابيد، و فكر كرد ديگر پيدا كرده. بعد از آن نتوانست ديگر بازي كند. مي‌گويد چرا؟ چه شد كه ديگر بازي نكرد؟ مي‌گويم بازي قواعدي دارد. تقويم را كه نگاه مي‌كني، روزها را كه مي‌شمري، قاعدتن بايد قاعده شوي. وقتي نشوي يعني نطفه كوچكي درونت بسته شده. اما بي‌بي بيچاره يادش رفته بود كه گاهي مغلوب اتفاقاتي مي‌شوي كه قرار نيست بيفتند ولي مي‌افتند. مي‌گويد چرا ؟ مي‌گويم چون بي‌بي ديرش شده بود. سرباز رفته بود. بي‌بي هم تمام شده بود. عجيب است… يائسه. يائسگي. كمي هم‌وزن بازنشستگي‌است. حال آدم را به‌هم مي‌زند اين تمام شدن. سكوت مي‌كند. خوشحال است. فكرش را هم نمي‌كرد كه به زبان بيايم. كاش زودتر بروم توي تخت، روي نازبالش و يك ده‌تايي بچينم كه همان دور اول آس‌اش دربيايد. باز مي‌گويم براي همين است ديگر دوست ندارد اتفاقاتي كه قاعدتن بايد بيفتند، بيفتند.

وارد اتاقم مي‌شوم. سفيد مثل كاغذ. پيتوس را آورده‌اند اين‌جا بلكه نور بخورد. از پله‌ها كه بالا مي‌آمدم ، دست‌هايم را به كمرم گرفته بودم. تاب مي‌خوردم و راه مي‌آمدم. با يك دست كمرم و با دست ديگر زير شكمم را گرفته بودم و كيف مي‌كردم از اتفاقي كه قاعدتن بايد مي‌افتاد ولي نيفتاده و من وانمودش مي‌كنم و كاري مي‌كنم بيفتد.

وقتي آمد با دو دست ورق مشكي، از جا پريدم و فراموش كردم كه انگار استراحت مطلق دارم و نبايد هيجان‌زده بشوم.

“خانم سريرا! اينم ورق‌ها كه قولشون رو داده بودم. بي‌بي پيكِ خوشگلي داره. مراقبش باشين كه بين شاه و سرباز گير نكنه!”

و من با خنده زبانم را بيرون آوردم. خيالم راحت است كه نه ماه بعد، مثلا وقتي مرخص شدم، ورق‌ها رنگ و روي‌شان كامل رفته و او نمي‌تواند بي‌بي را ديد بزند.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31867< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي